خواستم دور بر نداری!
ماشین را توی محوطهی مجتمع پارک کردم و پیاده شدم. درِ عقب را باز کردم و کمی به طرف داخل خم شدم و یکی دو کتاب را که گذاشته بودم پشت شیشهی عقب، روی رف پشت صندلیها، برداشتم. وقتی سرم را از داخل ماشین بیرون آوردم، همسایه هم با پیکانش رسید. مرا که دید، ترمزی و سلامی کرد و با خنده از داخل قاب در، با لهجهی شمالیاش گفت: این مثال رو از کجا اوردی؟
و صدای خندهاش را یک پرده بالاتر برد.
لبخندی و جواب سلامی و حدسی زدم که اشارهاش به برنامهام در رادیو باشد؛ ولی خودم را زدم به آن راه و با لحن پرسشی آمیختهی با تعجب گفتم: مثالِ...؟!
گفت: مثال کودک چهار ساله رو از کجا پیدا کردی؟ خیلی جالب بود.
و باز خندید
یادم آمد مثالی که به طنز دربارهی روش شاد کردن دیگران زده بودم؛ اینکه توی مهمانی از بچهی چهارسالهات بخواه که تمام شعرهایی را که بلد است چندبار برای همه بخواند.
گفتم: آهان رادیو رو میگی؟
با همان خنده گفت: آره. من همیشه گوش میدم. تا حالا بهت نگفتم که دور بر نداری!
و هر دو خندیدیم و "با اجازهای" گفت و رفت به طرف پارکینگش.
کلمات کلیدی : طنز، همسایه، رادیو معارف